نکته طلایی
چيزي بالاتر از نگريستن و تدبر در کتاب الله نيافتم که عقل و روح را تغذيه کرده، بدن را سالم نگهداشته و خوشبختي و سعادت انسان را تضمين نمايد.
« ابن تيميه رحمه الله»
بي پدر
به سرِ خاک پدر، دخترکي
صورت و سينه به ناخُن مي خست
که نه پيوند و نه مادر دارم
کاش روحم به پدر مي پيوست
گريهام بهر پدر نيست که او
مُرد و از زنج تهيدستي رست
زان کنم گريه که اندر يَم بخت
دام بر هر طرف انداخت گسست
شصت سال آفت اين دريا ديد
هيچ ماهيش نيفتاد به شست
پدرم مُرد ز بيداروئي
و ندرين کوی، سه داروگر هست
دل مسکين از اين غم بگداخت
که طبيبش ببالين ننشست
سوی همسايه پِي نان رفتم
تا مرا ديد، در خانه ببست
همه ديدند که افتاده زپای
ليک روزی نگرفتندش دست
آب دادم بپدر چون نان خواست
ديشب از ديدهی من آتش جَست
هم قبا داشت ثريا هم کفش
دل من بود که ايام شکست
اينهمه بُخل چرا کرد، مگر
من چه ميخواستم از گيتي پست
سيم و زر بود، خدائي گر بود
آه ازين آدميِ ديو پرست
«پروين اعتصامي»
گلواژه های بهاری
گل هويت بهار است و بهار آيينهي قيامت، در اين آيينه خود را تماشا کنيم.
بهار و قيامت شبيه هم هستند؛ علف های هرز و گلها همزمان از خاک سر بر مي دارند.
بهار سخاوتمند است، دامني از گل به زمين مي بخشد. کمي پای درس بهار بنشينيم.
بهار، رهآورد تفاهم زمين و آسمان است. بهار محصول يگانگي است.
سکوت ميکنم تا خداسخن گويد
رها ميکنم تا خدا هدايت کند
دست بر ميدارم تا خدا دست به کار شود
به او ميسپارم تا آرام شوم…
جواب ميثم صفر پور به شعر سيمين بهبهاني
خانم بهباني:
من اگر کافر و بيدين و خرابم؛ به تو چه؟؟
من اگر مستِ مي و شرب شرابم؛ به توچه؟؟
تو اگر مستعد نوحه و آهي؛ چه به من؟؟
من اگر عاشق سنتور و ربابم؛ به توچه ؟؟
تو اگر غرق نمازی؛ چه کسي گفت چرا ؟؟
من اگر و قت اذان غرقه به خوابم، به توچه؟؟
تو اگر لايق الطاف خدايي؛ خوش باش
من اگر مستحق خشم و عتابم؛ به توچه؟؟
تو اگر بوی عرق ميدهي از فرط خلوص!
و من از رايحهی مثل گلابم، به توچه؟؟
من اگر ريش سه تيغ کردم از بهر ادب
و اگر مونس اين ژلت و آبم به توچه؟؟
تو اگر جرعه خور باده کوثر هستي!
من اگر درده کش باده نابم، به توچه؟؟
من اگر طالب معشوق شبابم، به توچه؟؟
تو گر از ترس قيامت نکني عيش عيان
من اگر فارغ از روز حسابم، به توچه؟؟
جواب آقاي صفرپور به بهبهاني:
کفر و بيدينيات ای يار، به ما مربوط است
بشنو اين پند گهر بار، به ما مربوط است
تو که با لهو و لعب در پيمستي هستي
ميکني جمع گرفتار؛ به ما مربوط است
بي خيالت بشوم، بارش طوفان بلا
ميرسد از در و ديوار، به ما مربوط است
آنچه آمد بر سر طايف نوح نبي
ميشود واقعه تکرار، به ما مربوط است
من اگر لايق الطاف خدايم، به تو چه
تو کني جامعه بيمار، به ما مربوط است
تو اگر مي بخوری در پس خانه، چه به من؟؟
گر بيايي بر انظار، به ما مربوط است
تو به اين کوه گنه، عامل شيطان گشتي
شدهای نوکر دربار به ما مربوط است
گر نبنديم بر پوزهی او قلاده
مي درد همچو سگهار، به ما مربوط است
گر تو سوراخ کني کشتي اين جامعه را
ميشود غرق به ناچار، به ما مربوط است
مست کن، ليک نبينم که مستي کردی
عربده کوچه و بازار به ما مربوط است
تو که با چنگ و ربابت همهي مردم را
مي کني مستعد نار به ما مربوط است
به جهنم که خودت را بکشي در خانه
در خيابان بزني دار به ما مربوط است
دين من داده اجازه که دخالت بکنم
تا نبينم ز تو آزار، به ما مربوط است
امر معروف کنم؛ نهي ز منکر بپذير
تا ابد ترمز اشرار؛ به ما مربوط است…
حکايت
گويند: مسجدی ميساختند، بهلول سر رسيد و پرسيد: چه ميکنيد؟گفتند: مسجد ميسازيم. گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد. برای رضای خدا. بهلول خواست ميزان اخلاصِ بانيانِ خير را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگي تراشيدند و روی آن نوشتند« مسجد بهلول». شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد. سازندگان مسجد روز بعد آمدند و ديدند بالای در مسجد نوشته شدهاست« مسجد بهلول». ناراحت شدند. بهلول را پيدا کردند و به باد زدن گرفتند که زحمات ديگران را به نام خودت قلمداد کني؟ بهلول گفت: مگر شما نگفتيد که مسجد را برای خدا ساختهايم؟ مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساختهام، خدا که اشتباه نميکند.